به سوی ظهور

شاید این جمعه بیاید شاید...

به سوی ظهور

شاید این جمعه بیاید شاید...

بهار انتظار

خود را تنها می‌توانم به انتظار بسپارم، به آغوش غم‌انگیزش که با خطوطی محزون، مرا از همه سو در بر می‌گیرد و در بازوان کهنه و قدیمی‌اش، مرا به نبرد با نومیدی‌ها و بی‌آرزویی‌ها می‌برد. انتظار، مرا مصون می‌دارد از ناامیدی، از چشم فرو بستن به روی زندگی و گریختن به دامان مرگ. خود را تنها به انتظار می‌توانم بسپارم که روزهای تقویم را با دست خویش ورق بزند و مرا بیاموزد که چگونه، رسیدن روزهای خوش موعود را تاب بیاورم و دست بردار امید دیدار عشق نباشم

ادامه مطلب ...

ظهور

زمانی می رسد
که خورشید کافی نیست
و باران
تگرگ می بارد
از کوههای یخ معلق
زمانی می رسد
که خورشید کافی نیست
و فواره ها
درختان شیشه ای تردی می شوند
در میادین شهر
مه بلند می شود
از همه
مه سخت می شود
دیوار می شود
و خورشید ...
آنگاه
در چشمهای منجمدمان شعله خواهی دمید
و بین ما و گل
پل
خواهی بست
چون زمهریر در گیرد
و خورشید
کافی نباشد ...

 


 


سپیده کاشانی

چه جمعه ها که یک به یک غروب شد نیامدی  

                                 چه بغضها که در گلو رسوب شد نیامدی 

خـلـیـل آتـشـین سخن تبــر به دوش بت شـکن 

                                 خدای ما دوباره سنگ وچوب شد نیامدی 

برای مـا که خسـته ایم و دل شکسـته ایم نه 

                                 ولی برای عده ای چه خوب شد نیامدی 

تمـام طـول هـفـته را در انتظار جمعه ام 

                                دوباره صبح ظهر نه غروب شد نیامدی

نمیای آقا

دلم از پونه ها سیر است آقا...


         هوای باغ دلگیر است آقا....


            کسی فانوس گلها را شکسته...


                       نمی آیی مگر دیر است آقا...